![](https://images.khabaronline.ir/images/2018/9/position50/18-9-29-15759photo_2018-09-24_12-53-17.jpg)
سیاست > نظامی - با آنکه نزدیک به ۳۸ سال از جنگ تحمیلی میگذرد اما هر روز ابعاد تازهای از آن رو میشود. شاید در طول این سالها کسی یادش نبود بگوید عملیات فاو چطور به پیروزی رسید یا چرا خسارات اوایل جنگ بیشتر بود. شاید همه این مسائل عوامل زیادی داشته باشد اما تاکنون کسی نگفته چطور نقشهها به کمگ جنگ آمدند. حالا قرار است روایتی را مرور کنیم از مهندسانی که کار نقشهبرداری از مناطق جنگی را به عهده داشتند.
فائزه عباسی: ۳۸ سال پیش بود که جنگی تمامعیار گریبان کشور را گرفت. هنوز اوضاع سیاسی تحت تاثیر انقلاب بود و ساختارها آن جایگاه خود را پیدا نکرده بودند که باید همه قوا برای جنگ اماده می شدند. اینکه چطور این سالها مدیریت شد خود حکایت مفصلی است اما گاهی موضوعاتی در میان لابهلای موضوعات مطرح میشود که شاید از چشم دور افتاده باشد اما نقشی پررنگ داشته است مانند ماجرای نقشهبرداریها از مناطق جنگی؛ همان نقشههایی که توانست نیروهای رزمنده ایرانی را تا قلب فاو به پیش ببرد و دشمن حساب کار دستش بیاید. محمد محمودی و مهندس ابراهیم قادری از کارمندان سازمان نقشهبرداری بودند که در پروژه تهیه نقشه از مناطق جنگی حضور داشتند. مهندس قادری که سالها رئیس سازمان نقشهبرداری در خوزستان بود. جهانبخش سلطانعلی هم از اولین نیروهاییی بود که حتی لباس جنگی نداشت و در روز سوم جنگ اسیر می شود و تا ۱۰ سال در اردوگاه عراقی به سر می برد.
صحبت ها گل انداخت و مهندس قادری تریبون را به دست گرفت و از آن روزها گفت.
زمانی بود که چند قاشق برنج بیشتر نداشتیم
قادری با صدایی گرفته و لبخندی روی لب شروع کرد به تعریف کردن. او گفت: من کارمند سازمان نقشه برداری بودم و الان بازنشسته هستم. وقتی انقلاب پیروز شد ترکمنچای مشکلی پیدا شد و ما به ترکمنستان رفتیم تا آموزشی ببینیم و بتوانیم خدمتی بکنیم. ما به پادگان سعدآباد که مخصوص کادر شاهنشاهی بود رفتیم ما از سال ۵۸ رفتیم آموزش ببینیم که جنگ شروع شد. من یادمه حدود یک ماه الی یک ماه و نیم آموزش دیدیم از همان زمان من جزو اولین نفراتی بودم که از سازمان نقشه برداری به جبهه اعزام شدم. ما را به پادگان عشرت آباد بردند و آنجا هم مدتی دوره دیدیم و از آنجا به پادگان امام حسن (ع) رفتیم و بعد از آن به اهواز اعزام شدیم.
آن زمان خوب یادم هست که راه آبادان مسدود بود چون عراقی ها آنجا را گرفته بودند. به همین دلیل از راه ماهشهر خود را به آبادان رساندیم. مصافت کم نبود اما راهی که رفتیم دوبرابر بود در واقع راه چند ساعته را حدود ۲۴ ساعته طی کردیم. تقریبا ۷۰ الی ۸۰ نفر بودیم. وقتی از لنج پیاده شدیم دوتا نارنجک به هر کدام از ما دادند که آنها را به کمر بستیم و حدود ۲۰۰ فشنگ و یک کلاشینکف در دست گرفتیم. حدودا غروب بود که ما به ابادان رسیدیم.
قادری که گویا خاطراتش همچون پرده سینما مقابل چشمانش به تصویر درآمده بود لبخندی زد و گفت: شاید بد نباشد این خاطره را تعریف کنم؛ وقتی ما می خواستیم به آبادان برویم با وجود آنکه هوا تاریک شده بود کسی حق روشن کردن چراغ را نداشت ما هم سوار ماشین شدیم و بلاجبار در تاریکی با یا الله یا الله پیش می رفتیم که به یکباره ماشین چپ شد و این اولین خاطره ما بود حالا اینکه به چه زحمتی خود را از ماشین بیرون کشاندیم و چگونه با وجود مجروحیت خود را به آبادان رساندیم بماند.
قادری که لحظه ای در خاطرات آن زمان غرق شده بود لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد: ما بعد از آبادان به جزیره مینو رفتیم تا بتوانیم آنجا را حراست کنیم. آن زمان شرایط سخت بود حتی یادم هست که به هر سربازی چند قاشق بیشتر برنج نمی رسید و اغلب بچه ها آن چند قاشق را نگه می داشتند برای شب که بتوانند روزه بگیرند. جزیره مینو خالی از سکنه شده بود اما حیوانات از مرغ و گوسفند و ... در جزیره زیاد بود اما بچه های رزمنده هیچ کدام به آن دست نمی زدند. یادم هست وقتی مرغی را از روی جایش رفت کنار دیدیم تخم گذاشته است اما هیچ کدام از بچه ها حتی به تخم مرغها دست نزدند.
درخواست سپاه برای تهیه نقشه
مهندس قادری از خاطراتش به سرعت عبور کرد تا به ماجرای نقشه برداری از منطقه جنگی برسد. او گفت: ما را بعد از مدتی از جزیره مینو به ایستگاه ۷ آبادان منتقل کردند که بعدا فهمیدیم آن نقطه نزدیکترین نقطه به دشمن بود. مدتی آنجا بودیم و تعدادی هم زخمی شدند که به تهران بازگشتیم و بعد از چندماه این بار به کرخه نور اعزام شدیم و شاید بد نباشد از صحنه ای برای شما بگویم که برای همیشه در ذهن من باقی ماند و آن این بود که یکی از دوستان من به گفت من یک دختر سه ساله دارم که خیلی به من وابسته است و امروز به من گفتند این دختر مریض شده و دکتر گفته است پدر این دختر حتما باید به دیدن او برود وگرنه احتمال تلف شدن این دختر وجود دارد من با فرمانده ان قرارگاه صحبت کردم تا به او مرخصی بدهند اما جالب بود فردای ان روز که او را دیدم گفت به مرخصی نمی روم چراکه جبهه و کشور برای من مهمتر از فرزندم است.